مادرم مُرد
با چشمانی اشکآلود
بیدار شدم
یاد صبح آن روز تعطیل افتادم
که بادکنک از دستم رها شد
و پیش چشمانم
آرام
رفت به سوی آسمان۱
* * *
یکی توی دلم میگوید: «هی، مثلاً روز مادرهها! این شعرای غمگین چیه مینویسی آخه؟». من با قیافهای حق به جانب میگویم: «من ننوشتم که، یه شاعر ترک به نام «اورهان ولی» این رو نوشته». آنکسی که توی دلم نشسته دوباره صدایش درمیآید که: «چه فرقی میکنه حالا شاعرش کیه! منظور من اینه که تو چرا اینجا مینویسیش؟ اونم درست روزی که همه از اینکه مامانشون کنارشونه، خوشحالن!» من دوباره قیافهای حق به جانب به خودم میگیرم و میگویم: «ولی همه که خوشحال نیستن. ولی همه که مامانشون کنارشون نیست».
اینبار موجودِ توی دلم کمی کوتاه میآید و با لحن نرمتری میگوید: «ببین، منم میدونم بعضیا مامانشون رو از دست دادن. اینم میتونم تصور کنم که این اتفاق چهقدر میتونه غمگینشون کنه. اما فکر نمیکنی تو همچین روزی بهتره از مامانهایی بنویسی که زندهن؟ مامانایی که به بچههاشون زندگی بخشیدن و دنیای همسراشون رو قشنگ کردن؟ مامانایی که هنوز هستن!»
اینبار من هم قیافهی حق به جانبم را کنار میگذارم و میگویم: «اتفاقاً من هم به همین دلیل این شعر رو نوشتم. برای کسایی که مامانشون هنوز پیششونه، که هرروز و هرشب میبیننش که همیشه میدونن کجا میتونن پیداش کنن. این شعر رو برای همهی اونایی نوشتم که از وقتی چشم وا کردن توی همهی لحظههای بد و خوب، مامانشون کنارشون بوده؛ مث یه بادکنک خوشگل که از بس دوسش داری، محکم نخش رو تو مشتت نگه میداری و نمیخوای ازش جدا شی. اما زندگی اینچیزا سرش نمیشه، یهروز دستت رو وا میکنی و میبینی نخه نیست که نیست، بعد سرتو میگیری بالا و میبینی بادکنک گرد مهربون داره آروم آروم آروم میره تو آسمون، بدون اینکه قدت بهش برسه که بتونی بگیریش یا کاری برای برگردوندنش از دستت بربیاد. اینجوری میشه که بادکنکی که همیشه خیلی راحت تو بغلت بود، یه نقطهی دور میشه تو آسمون بزرگ.»
موجود توی دلم که تا الآن ساکت بود، بدجنسیاش گل میکند و میگوید: «پس اون شعر رو نوشتی که مواظب بادکنکامون باشیم؟!»
من هم که نمیخواهم کم بیاورم، حاضر جوابانه میگویم: «نه، اینا رو گفتم که بادکنکات رو ول کنی و بهجاش قدر مامانت رو بدونی، روی همین زمین گرد و قبل از اینکه بره یهجایی که دیگه دستت بهش نرسه.»
اینبار آنکه توی دلم نشسته، ساکت میشود و دیگر چیزی نمیگوید. من هم که میبینم بچهی خوبی شده، برایش یک شعر خوب دیگر میخوانم از «رابیندرانات تاگور»، شاعر هندی:
یکی کودکم درون تاریکی
مادر،
به جستوجوی تو
بر سراسر روپوش شب
دست میکشم۲
-----------------------------------------------------
پینوشت:
۱. شعر «خواب»، از کتاب «آخر اما دل یکی است» (گزینهی شعر جهان)، ترجمهی احمد پوری، نشر باغ نو
۲. شعری از کتاب «ماه نو و مرغان آواره»، رابیندرانات تاگور، ترجمهی ع. پاشایی، نشر روایت